در یک بیمارستان دو بیمار به نام های تام و جک وجود داشتن ...
که تام اجازه حرکت کردن نداشت...ولی جک که تختش کنار پنجره بود ...
می تونست هر کاری بکنه ....
جک می گفت که پشت پنجره پارک بزرگی ... وجود دارد که حوضی در وسط ان مانند ستاره می درخشد ... و پرندگان اواز می خوانند و کودکان بازی می کنند . جک هر روز تعریف می کرد .... یک روز صبح که تام از خواب بیدار شد دید که جک نیست ... پرستار را صدا زد و گفت که اون کجاست . .. پرستار گفت اون مرخص شده و تازه تو هم بهتری و می تونی حرکت کنی ... تام با اصرار فراوان بالاخره تختش رو به کنار پنجره برد ... با صحنه ی عجیبی مواجه شد ... پشت پنجره یک دیوار بزرگ بود که جلوی دید رو گرفته بود ...... دوباره پرستار رو صدا زد و جریان رو براش تعریف کرد . پرستار جمله ای گفت که سر تام گیج رفت ...
جک هرروز می رفت کنار پنجره و از زیبایی های طبیعت برای تام تعریف می کرد .
پرستار گفته که جک نابینا بود....!!!
[ یادداشت ثابت - دوشنبه 91/12/1 ] [ 1:8 عصر ] [ فرشته ]